فکر میکنم آدمها به شکلهای مختلف خودشان را تعریف میکنند، بعضیها سعی میکنند بروند به یک گوشهی تاریک چشمشان را ببندند، جهان اطرافشان و همهی آدمهایش و خودشان در این جهان را فراموش کنند و درست زمانی که همهچیز پاک و سفید شد شروع کنند به کشیدن نقاشی و طرح خودشان، جهانی جدید را بسازند و در این جهانی که خود رسم کردهاند آنجایی که بیشتر از هر جایی میپسندند را به خود اختصاص دهند، حالا همهی این مسیر را برگردند و به دنبال همان بهترین جایی که برای خود پیدا کردند در جهان واقعی بگردند. همه چیز را شکست دهند، همهی سختیها را تحمل کنند و شاید خیلی جایگاهها را از دست بدهند تا به آن جایگاه واقعی خود برسند. اما برخی دیگر برای پیدا کردن مسیر و جایگاهشان باید به دیگران نگاه کنند که یا مسیر آنها را برای خود شبیهسازی کنند و یا تقابل با آنها مسیری برای خود تعریف کنند.
فکر میکنم در فیلم Ford v Ferrari شرکت فورد دقیقا به این نقطه رسیده که نمیتواند جایگاهی برای خود متصور شود و مسیر جدیدی برای خود پیدا کند، و نهایتا هم برای برون رفت از این وضعیت مسیر رقابت با شرکت ایتالیایی فراری را انتخاب میکند، رقابتی که انگیزههای ملیگرایانه هم در آن تاثیر مضاعف خواهد داشت، اما برای پیمودن همین مسیر هم به آدمی از آن دستهی اول نیاز دارند و آن نفر میشود کن مای، یک تعمیرکار و یک رانندهی حرفهای، آدمی که جهان خودش را در ذهنش دارد و هر کاری میکند و هر قدمی که بر میدارد برای آن است که به جهان خودش نزدیکتر شود نه آن که کسی آن بیرون خوشش بیاید، تشویقش کند و یا حالش گرفته شود. تنها و تنها میخواهد آن قدمی را بردارد که فکر میکند درست است و با این کار جهان خود و حتی دیگران را زیباتر میکند.
نمیدانم کلماتی که اینجا مینویسم توسط چه کسی خوانده میشود، و چقدر این کلمات را اینطور که من کنار هم چیدمشان دوست خواهد داشت، ولی به هر حال بهتر که نمیدانم چون این یک جا را میتوانم با خیال راحت آن باشم که هستم. آدمها اطرافم نیستند تا ناراحتشان کنم، خوشحالشان کنم، در نظر آنها مناسک دوستی و رفاقت را به خوبی به جا بیاورم یا نیاورم، در نظر آنها آدم بیاخلاق باشم یا با اخلاق، با وفا باشم یا بی وفا، با سواد باشم یا بیسواد، خلاصه نگران باشم که آن هستم که ذهن آنها یاد گرفته دوست داشته باشد یا نه و هر لحظه در اندیشه باشم که نکند آنم که آزار میدهد خاطرشان را. پس این یک پناهگاه را نگاه خواهم داشت تا روزهایی بیایم و دور از قابهای دیگران قاب خودم را بگذارم وسط و خودم را در آن رسم کنم و به آن نگاه کنم تا فراموش نکنم که هستم و فراموش نکنم دیگران هم خودی دارند مستقل از من و تمام عالم، و در این دنیا قرار نیست همه یک چیز باشیم در شکلها و رنگهای مختلف.
اوایل فیلم جایی باز از وودی میپرسد که چطور میفهمی که چه کاری را باید انجام دهی؟ وودی به او میگوید که به وجدانم گوش میدم، اما باز اولین بار است این کلمه را میشنود و با تعجب از وودی میپرسد وجدان چیست و جواب میشنود صدایی در درون هر کسی، اما بازِ اسباب بازی فکر میکند صدای درونش همان صداهای ضبط شده روی حافظهاش هستند، که با فشردن دکمهی روی سینهاش بارها و بارها تکرار میشوند. در طول داستان چندین بار باز به بنبست میخورد و برای رهایی از بنبست دکمه را فشار میدهد تا ببیند صداها به او چه میگویند، صداهایی که دیگران روی او ضبط کردهاند و دیگران در حافظهاش ثبت کردهاند، و اتفاقا هر بار به شکل طنزآمیزی همان صداها به او کمک میکنند و از مخمصه نجاتش میدهند ولی درست در مهمترین نقطه این صداهایِ دیگران مسیر اشتباه را به او نشان میدهند و بعد از هم دیگر هیچ پیشنهادی برای او ندارند.
تمام تلاشش را میکرد به آدمهای اطرافش نزدیکتر شود، ولی نمیشد، انگار آنها هم تمام تلاششان را میکردند تا فاصلهی خود را حفظ کنند. اصلا قانون همین است طبق قانون نباشی بیارزشی هر جه که باشی هر چی که تو دلت باشه و نباشه هر چقدر آدمها برات ارزش داشته باشند تو زیادی بری تو دست و پا میری زیر دست و پا انقدر که گم میشی و تو هیچ معادلهای نمیای همیشه جلو بقیه برابر صفری. ولی همهی اینا به درک این قانون و قاعده دوزار نمیارزه هر چی که خودت میخوای باش بذار بیرون هر طوری که میخواد قضاوتت کنه و هر جایگاهی که میخواد بهت بده تو باش و خوشی دلت.
درباره این سایت